دختـر زمسـتـان

   

همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی
غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود….

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

 

 

به ادامه مطلب مراجعه نمایید.


:ادامه مطلب:
نوشته شده در شنبه 2 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 14:37 توسط سارا| |

 

آیا به مسیح و بهشت و جهنم معتقد هستی؟
جوان پاسخ داد: خیر من اعتقاد چندانی ندارم.
دختر گفت: متاسفانه نمی توانم خود را به ازدواج با شما راضی کنم
جوان پاسخ داد: اعتقادات شخصی هر کس مربوط به خود اوست, و ربطی به شما ندارد.
دختر گفت: بهتر است با مادرم مشورت کنم. او با مادرش مشورت کرد و گفت: مادر, خواستگار من از همه نظر خوب و پسندیده است ولی یک نقطه ضعف دارد و آن این است که اعتقادی به جهنم و بهشت ندارد چه کنم؟
مادر دختر گفت: مانعی ندارد. تو با او ازدواج کن بعدها ما عملا وجود جهنم را به او اثبات خواهیم کرد!!!
 

 

نوشته شده در شنبه 1 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 13:26 توسط سارا| |

 

زندگی هیچ نبود،
و به آسانی یک گریه گذشت.
کودکی را دیدم که دلش غمگین بود و بدنبال عروسک می گشت.
تا که در رویاها
همه دار و ندارش،
قلک بی اعتبارش و دل خسته و زارش
همه را بی منت، به عروسک بخشد
غافل از آینده.
زندگی فلسفه ای بیش نبود
که در آن بیزاری، رهنمای همه یاران شده بود
و محبت، افسوس.
من خودم را دیدم، آن زمانی که دلم سوخته بود
و تو را می دیدم، بی خبر از من و غمهای دلم
و تو آن عصیانگر،
که نماد همه خوبان شده بود!!
و سخن از غم یاران می گفت
واپسین لحظه دیدار عجیب
خود نصیحت گوی، من دیوانه شدی
و سخن از رفتن،
سخن از بی مهری!!
تو که خود می گفتی
خسته از هرچه نصیحت شده ای.
حیف از بازی ایام،
دریغ از تکرار...
***
***

نوشته شده در پنج شنبه 20 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 17:11 توسط سارا| |


آشناهای غریب همیشه زیادند


آشناهایی که میایند و میروند

آشناهایی که برای ما آشنایند

ولی ما برای آنها...

نمیدانم واقعا چرا و چگونه میشود

که همه روزی

آشنای غریب میشوند

یکی هست ولی نیست

یکی نیست ولی هست

یکی میگوید هستم ولی نیست

یکی میگوید نیستم ولی هست

و در پایان همه بودنها و نبودنها

تازه متوجه میشوی

که:

یکی بود هیشکی نبود

این است دردی که درمانش را نمیدانند

و ما هم نمیدانیم

که آن یکی که هست کیست

و آن هیچکس کجاست

کاش میشد یافت

کاش میشد شکستنی نبود

کاش میشد زیر بار این همه بودن و نبودن

خرد نشد

و ما همچنان هستیم

پس تو هم باش

باش که دیگر یکی تنها نباشد

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 20 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 12:38 توسط سارا| |

 

احساس عشق کامل مثل رنگ سفید می مونه.سفید در بر دارنده ی همه ی رنگ هاست.عشق نیز حاصل جمع همه ی احساسات است حاصل جمع هر آن چه هست. عشق فراگیر است. عشق گستره ی کامل احساسات انسانی را پذیرا ست حتي احساساتی که پنهان می کنیم یااز آن ها می ترسیم. من ترجیح می دهم کامل باشم تا خوب

 

نوشته شده در شنبه 18 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 12:10 توسط سارا| |

می رسد روزی که بی هم میشویم
یک به یک از جمع هم کم می شویم

می رسد روزی که ما درخاطرات
موجب خندیدن و غم می شویم
..

نوشته شده در شنبه 18 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 11:45 توسط سارا| |

  کم کم تفاوت های ظریف میان نگه داشتن یک دست

و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.

این که عشق تکیه کردن نیست

و رفاقت، اطمینان خاطر.

و یاد خواهی گرفت که بوسه ها قرارداد نیستند

و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمی دهند.

و شکست هایت را خواهی پذیرفت

سرت را بالا خواهی گرفت با چشم های باز

با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه.

و یاد می گیری که همه راه هایت را همین امروز بسازی

که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست

و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی  نزاع در خود دارد.

کم کم یاد می گیری 

که حتی نور خورشید می سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.

بعد باغ خود را می کاری و روحت را زینت می دهی.

به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.

و یاد می گیری که می توانی تحمل کنی...

                                          که محکم هستی...  

                                                            که خیلی می ارزی....

و می آموزی و می آموزی

با هر خداحافظی  یاد می گیری.

 

 

 

 

نوشته شده در شنبه 18 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 11:6 توسط سارا| |

خدایا حکمت قدمهایی که برایم برمی داری، بر من آشکار ساز تا درهایی که به سویم

می گشایی، ندانسته نبندم و درهایی که به رویم می بندی، به اصرار نگشایم!

 

نوشته شده در شنبه 18 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 11:0 توسط سارا| |

وقتی تو بیای بر زخم دلهایمان مرهم می نهی و دردهایکهنه ما را التیام می بخشی .
وقتی تو بیایی زمین و زمینیان بر خود خواهند بالید و آسمان و آسمانیان غبطه خواهند خورد .
وقتی توبیای شب معنایی نخواهد داشت و همه جا پر از نور و روشنایی خواهد شد
ما هر جمعه منتظریم تا بیایی ای گل خوشبو محمدی .
برای ظهورش صلوات .

نوشته شده در شنبه 18 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 10:58 توسط سارا| |

 

 

کهنه فروش تو کوچه مون داد میزد : کهنه میخریم، وسایل شکسته و درب و داغون میخریم ...
بی اختیار فریاد زدم : قلب شکسته ای - که روزگاری قیمت داشت - هم میخری؟

 

 

گفت: اگر برایت ارزش داشت، به دست نااهل و بی لیاقت نمی دادی تا آنرا بشکند ...

 

 

 

 

راست میگفت...

نوشته شده در شنبه 18 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 10:52 توسط سارا| |

بعضی ها مرد به دنیا میان…

بعضی ها مرد هستند ولی روزگار نامردشون میکنه…

صفای رفیقی که مرد به دنیا اومده و تو این روزگار نامرد مرد میمونه . . .

نوشته شده در شنبه 18 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 10:47 توسط سارا| |

كاش وقتي زندگي فرصت دهد گاهي از پروانه ها يادي كنيم

كاش بخشي از زمان خويش را وقف قسمت كردن شادئ كنيم

كاش گاهي در مسير زندگي باري از دوش نگاهي كم كنيم

فاصله هاي ميان خويش را با خطوط دوستي مبهم كنيم

كاش با حرفي كه چندان سبز نيست قلب هاي نقره اي را نشكنيم

كاش هر شب با دو جرعه نور ماه چشم هاي خفته را رنگي زنيم

كاش بين ساكنان شهر عشق ردّ پاي خويش را پيدا كنيم

كاش با الهام از وجدان خويش يك گره از كار دلها وا كنيم

كاش اشكي قلبمان را بشكند با نگاه خسته اي ويران شويم

كاش رسم دوستي را ساده تر مهربان تر اسماني تر كنيم

كاش در نقاشي ديدارمان شوق ها را ارغواني تر كنيم

كاش وقتي ارزويي مي كنيم از دل شفافمان هم رد شود

مرغ امين هم از انجا بگذرد حرف هاي قلبمان را بشنود

 

نوشته شده در شنبه 18 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 10:43 توسط سارا| |

من نمی توانم دردهايت را پايان بخشم. حتی نمی توانم برای لحظه ای آنرا تسکين دهم

اما امروز بگذار تا در کنارت بمانم و دستهايت را بگيرم و در کنارت راه بروم
.

من به تو گوش می سپارم آنزمان که نياز به صحبت با کسی را داری
.

من با تو در نگرانيهايت شريک می شوم و تو را برای رويايی با ترسهايت ياری می دهم
.

من اينجا هستم و در کنارت خواهم ماند
.

تا هر تپه ای را صعود کنی
.

پس دستت را به من بده
.

تو تنها نيستی من با توام حتی اگر فاصله بسيار باشد
.

و زمانی که دردهايت التيام يافت

به تو کمک می کنم که لبخند زدن را بياموزی

نوشته شده در شنبه 18 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 9:35 توسط سارا| |

دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد، زمین مرد، خداوند گواه است، دلم چشم براه است، و در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه، خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی

نوشته شده در شنبه 10 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 14:30 توسط سارا| |

هنوزم که هنوز است..............

عصر یک جمعه ی دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به سامان نرسیده است؟ چرا آب به گلدان نرسیده است؟ جرا لحظه باران نرسیده است؟ و هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است، چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است؟ چرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیده است؟

نوشته شده در شنبه 10 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 14:26 توسط سارا| |

وقتی کسی صادقانه بهت عشق هدیه میکند و تو پس میزنی منتظر باش تا قلبتو به کسی هدیه کنی و اون تو رو پس بزنه.............

قبل از ازدواج چشمهایت را کاملا باز کن. اما بعد از ازدواج کمی چشمهایت را ببند............

به هنگام خشم، بردبار

موقع ترس، شکیبا

و در راه کسب آهسته باش.

دنیا پر از صدای پای حرکات مردمی است که در حالی که تو را می بوسند، طناب دار تو را می بافند...

 

نوشته شده در شنبه 8 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 14:33 توسط سارا| |

روزی دروغ به حقیقیت گفت: میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم؟

حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد.

آن دو با هم به کنار ساحل رفتند وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباس هایش را درآورد حیله گر لباس های او را پوشید و رفت.

از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت از اما دروغ در لباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان
می شود.

نوشته شده در شنبه 8 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 14:28 توسط سارا| |

پیوسته باید مواظب سه چیز باشیم.

وقتی تنها هستیم مواظب افکار خود

وقتی با خانواده هستیم مراقب اخلاق خود

و وقتی که در جامعه می باشیم مواظب زبان خود...

 

نوشته شده در شنبه 8 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 14:34 توسط سارا| |

 

آنگاه که غرور کسی را له می کنی،

آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،

آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،

آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری،

آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،

آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری،

می خواهم بدانم،

دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟

 

نوشته شده در شنبه 8 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 14:38 توسط سارا| |

[تصویر:  1312420858.gif]

نوشته شده در چهار شنبه 2 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 10:32 توسط سارا| |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

 فال حافظ - قالب وبلاگ