دختـر زمسـتـان

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

[تصویر:  24.gif]بارالها ...[تصویر:  24.gif]

[تصویر:  31.gif]جز از تو نمی خواهم آنچه را كه می خواهم ... [تصویر:  31.gif]

[تصویر:  31.gif][تصویر:  31.gif]چرا كه خواستن خواسته هایم از تو لذت است ...[تصویر:  31.gif][تصویر:  31.gif]

[تصویر:  31.gif][تصویر:  31.gif][تصویر:  31.gif]و از آنها هر آنچه كه بر من عطا كنی رحمت است[تصویر:  31.gif][تصویر:  31.gif][تصویر:  31.gif]

[تصویر:  31.gif]و هر آنچه كه از دادنش امتنا كنی حكمت ...[تصویر:  31.gif]

[تصویر:  31.gif][تصویر:  31.gif]و تمنا نمی كنم جز از تو ...[تصویر:  31.gif][تصویر:  31.gif]

[تصویر:  31.gif][تصویر:  31.gif][تصویر:  31.gif]چرا كه خواهش از بنده ی تو ذلت است ... [تصویر:  31.gif][تصویر:  31.gif][تصویر:  31.gif]

[تصویر:  24.gif]گر بدهد منت است و گر ندهد خفت ...[تصویر:  24.gif]

 

نوشته شده در جمعه 14 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 18:48 توسط سارا| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

" سکوت سرشار از ناگفته هاست و ناگفته ها پر بهانه ترین داشته هاست "
[تصویر:  41.gif] [تصویر:  41.gif]
نوشته شده در جمعه 14 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 16:11 توسط سارا| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

 

نميــــــدانمـــ

تعبيـــــر نگاهتـــــــ


خداحافظـــــ يستـــ ــ ـ


يا انتــــــظار ؟!

نوشته شده در چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 18:54 توسط سارا| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

رهگذر...

سر گشته اي به ساحل دريا،

نزديك يك صدف،

سنگي فتاده ديد و گمان برد گوهر است !

***

گوهر نبود - اگر چه - ولي در نهاد او،

چيزي نهفته بود، كه مي گفت ،

از سنگ بهتر است !

***

جان مايه اي به روشني نور، عشق، شعر،

از سنگ مي دميد !

انگار

دل بود ! مي تپيد !

اما چراغ آينه اش در غبار بود !

***

دستي بر او گشود و غبار از رخش زدود،

خود را به او نمود .

آئينه نيز روي خوش آشنا بديد

با صدا اميد، ديده در او بست

صد گونه نقش تازه از آن چهره آفريد،

در سينه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد

سنگين دل، از صداقت آئينه يكه خورد !

آئينه را شكست !

 

نوشته شده در چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 17:5 توسط سارا| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

 

 

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسری شد. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، او از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

در آن
روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد
.

به ادامه مطلب مراجعه کنید


:ادامه مطلب:
نوشته شده در چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 17:2 توسط سارا| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

برایت آرزو دارم ...

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی

بفهمی زندگی بی عشق نازیباست

دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی

به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی

بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها

بخوانی نغمه ای با مهر

به ادامه مطلب مراجعه کنید


:ادامه مطلب:
نوشته شده در چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 16:58 توسط سارا| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

 

گاهی وقتا همه چیز دست به دست هم میدن و یهو رو سرت هوار میشن

تو هم به هیچ کدوم فکر نمی کنی .. اما عجیب روحیه ات منقلب شده و زیر و رو شدی .

می خوای شاد باشی از شادی بگی اما افکار در هم و برهمت هم نمیدونن چی میگن

و چی ازت می خوان گاهی بدون اینکه بفهمی چرا ، دلت به اندازه تموم دنیا میگیره
و احساس می کنی گم شدی .. تک و تنهایی ... یه جای ایستادی عینهو کویر
ولی تاریکِ تاریک دنبال یه روزنی تا بتونی بهش پناه ببری و توی نورش یه نفس راحت بکشی
و این توده عظیمی رو که توی گلوت راه تنفسو حرف زدنت رو مسدود کرده رو تخلیه کنی.
تو این حالم ..

یه دلتنگی بزرگ رو دلم سنگینی میکنه .. به خودم میگم از چه دلتنگ شدی؟!
دلخوشی ها کم نیست ... ولی ذهن و روحم عجیب منقلب شده ...................
دلم می خواد ببارم    

    

نوشته شده در چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 16:57 توسط سارا| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

امشب دوباره غرق در تمنای دیدنت

سرمه ی انتظار به چشمانم میکشم

امشب دوباره تو را گم کرده ام

میان آشفته بازار افکار مبهمم

توی کوچه های بی عبور پاییزی

دستان گرمت را .. نگاه مهربانت را .. شانه های بی انتهایت را

منتظر نشسته ام

نوشته شده در چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 16:56 توسط سارا| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

 

گـاه گاهـی دل من می گیرد

بـیـشـتر وقـت غروب

آن زمان که خدا نـیـز پر از تـنـهایـیـست

من وضـو خواهم سـاخـت

از خـدا خواهم خواست که تو تـنها نشوی

و دلـت پر ز خوشی های دمادم باشد

نوشته شده در چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 16:55 توسط سارا| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

باران که می بارد، میل در آغوش کشیدنت و بوسیدنت افزون می شود و شعله های سرکش این میل جانم را می سوزاند.

 

 

زیر باران می روم و خیره به آسمان آرزو می کنم: ای کاش کنارم بودی دلارام من، زیر این باران دوشادوش هم و دست در دست هم...................

 

 

 

عاشقتر از همیشه، شیداتر و دیوانه تر ........... فارغ از همه بایدها و نبایدهای عالم، فارغ از حس پشیمانی و پریشانی.............

 

 

 

شاید مست مست، شاید مدهوش و مخمور، شاید.......... آری رها....... رها از همه بندهای این جسمت و این عالم، رها از همه خط قرمزها و تابلوهای ممنوع..........

 

 

 

رها از هر چه قانون و قاعده و محدود.... تو نیز عاشق تر و شیداتر ............ تو نیز مخمور و مست..........

 

 

 

اندکی عاشفانه تر زیر این باران بمان           ابر را بوسیده ام تا بوسه بارانت کند

 

 

نوشته شده در دو شنبه 10 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 10:48 توسط سارا| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

بوسه اسم است...چون عمومی است بوسه فعل است...چون هم لازم است هم متعدی بوسه حرف تعجب است...چون اگر ناگهانی باشد طرف مقابل را مات و مهبوت میکند بوسه ضمیر است...چون از قید انسان خارج نیست بوسه حرف ربط است...چون 2 نفر را به هم متصل میکند

 ******************************************

 

نوشته شده در دو شنبه 10 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 10:41 توسط سارا| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

  آموخته ام... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم

 

آموخته ام... که لبخند ارزانترین راهی است که میتوان توسط آن نگاه را وسعت داد

 

آموخته ام... که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم، اما می توانم نحوه برخورد با آن را
انتخاب کنم

 

آموخته ام... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم

 

آموخته ام... که فرصتها هیچ گاه از بین نمیروند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست رفته
ما را تصاحب
خواهد کرد

 

 ******************************************

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 10 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 10:22 توسط سارا| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم

نوشته شده در 7 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 17:0 توسط سارا| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شند خسته تر و کسل تراز همیشه.

ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛

مثلاً "قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند

دیوانگی فوراً " فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.

و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن

......یک.....دو..... سه.... چهار....

همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛

خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛

اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛

هوس به مرکز زمین رفت؛

دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛

طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.

و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه..... هشتاد..... هشتاد و یک.....

ادامه مطلب مراجعه کنید


:ادامه مطلب:
نوشته شده در شنبه 5 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 15:32 توسط سارا| |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

 فال حافظ - قالب وبلاگ